به همین سادگی
علي يزداني نوشت:
وقتي ناظم مدرسه كارنامه را به دستم ميدهد آفرين قرايي ميگويد و ميپرسد خب دوست داري چيكاره بشي. ميگويم آقا اجازه، معلم، ميگويد : چرا معلم ؟ آقاجون بگو مهندس، دكتر... و ميخندد. كارنامهي قبولي كلاس ششم دبستان را جوري گرفتهام كه همه مهر قبولي اش را ببينند و با چنان احساسي از ميان كوچه ميگذرم كه گويا شاخ غول را شكستهام مادرانِ بچههاي محل هر كدام كه كارنامه را در دستم ميبينند با لبخند ميپرسند قبول شدي و من با غرور و سربلندي و البته كمي خجالت سرم را به علامت تاييد تكان ميدهم و پشت سرم ميشنوم ماشااله، خوش به حال مادرت، مبارك باشه. توي كوچه رسول، محمود و عزيز هم هستند آنها هم قبول شدهاند اما بقيه بچههاي محل كه پايشان از كوچه قطع نميشد نيستند، حتي پِتي كه از صبح كلهي سحر تا آخر شب تو كوچه بود و در طول روز دستكم ده بار با بچههاي محل دست به يقه ميشد جاش توي كوچه خاليست.
مادرم كه خود را در چادرش پيچيده و بالهاي چادر را در پشتش گره زده با دو سطل آب به سمت فشاري ميرود. با ديدن من ميپرسد قبول شدي؟ ميگويم آره. ميگويد به خانه بروم و مواظب باشم كه دو برادر كوچكتر و خواهركم، برادر تازه متولد شدهام را از خواب بيدار نكنند. من هنوز نتوانستهام بعد از دو ماه و نيم اين كوچولوي نا آرام را برادر خود بدانم نوعي احساس غريبگي با اين نوزاد دارم. او اولين بچهي مادرم است كه در بيمارستان به دنيا آمده است. بقيهي ما همه از برادر بزرگترم كه حالا براي يك تاجر چاي كار ميكند تا تقي كه هميشه انگشتش را در دهان خيس ميكند و به خاك ميمالد و دوباره در دهان ميكند، همگي در خانه به دنيا آمدهايم. خانم بالا كه دختر دايي پدر بزرگم بوده و سال گذشته فوت كرد ماما و قابله اختصاصي فاميل ناف همهي ما را در همين خانه بريده است. با خود فكر ميكنم اگر پدرم بداند كه با چه معدلي قبول شدهام حتما خيلي خوشحال ميشود. به خانه ميآيم خواهر كوچكم مشغول بازي با برادر نوزادمان است. ميپرسم چرا بيدارش كردي؟ به جاي جواب دادن به سوال من ميپرسد قبول شدي؟ و من با افتخار كارنامهام را نشانش ميدهم. با حسرت ميگويد: كاش آقام اجازه ميداد من هم به مدرسه برم منم حتما هر سال قبول ميشدم. مادر با دو سطل پر از آب سر ميرسد. هر دو طرف چادرش خيس است. سطلهاي آب را در منبع چاق و چلهي گوشهي حياط خالي ميكند. اين منبع آب آشاميدني دو خانوار است خانوادهي ما و عمهام همگي از آب همين منبع استفاده ميكنيم. بيشتر آب اين منبع هم توسط مادرم و از طريق سطلهايي كه از فشاري سر كوچه پر ميكند و ميآورد تامين ميشود.
چادر خيس را از تن جدا ميكند. روي پلهي دوم در ورودي حياط مينشيند. حياط خانهاي كه ما در آن زندگي ميكنيم نسبت به كوچه شش پله پايينتر است. هر بار پس از اين كه مادر سطلهاي آب را خالي ميكند روي پلهي دوم مينشيند و زانويش را ميمالد. از همان جا با عصبانيت داد ميزند چرا بيدارش كرديد مگه نگفته بودم... خواهركم كه از خستگي و عصبانيت مادرم بيخبر است با شادي كودكانهي خود ميگويد خودش بيدار شد و مادر بيآنكه بدانيم چرا، ميزند زير گريه و ضمن هق هق خود مرتب ميگويد خسته شدم. ديگه خسته شدم. اي خدا آخه چقدر... ميخواهم به طرفش بروم و بگويم حالا كه من قبول شدهام چرا ناراحت و عصباني است، اما اين قدر جدي ميگريد كه جرات نميكنم چيزي بگويم. عمهام كه در يكي از دو اتاق داخل حياط زندگي ميكند با صداي گريه مادر از اتاق خارج ميشود و با اعتراض ميگويد: دو سطل آب آوردن كه اين قدر كولي بازي نداره واله ما همسن تو كه بوديم ... عمه دوازده سال از مادرم بزرگتر است و با پسر و عروسش زندگي ميكند بيست و پنج سال پيش شوهرش پس از يك سرما خوردگي ساده فوت كرده و همه معتقد بودند كه او نه به دليل بيماري بلكه با چشم زخم حسودان از دنيا رفته است. آن وقت عمه ميماند و مسووليت يك دختر و دو پسر كه بايد نانشان ميداد و بزرگشان ميكرد. هر چه خواستگار هم ميآيد عمهام جوابشان ميكند. كارهاي خانگي ميگيرد و البته با همياري و كمك پدرم زندگي را ميچرخاند. حالا دخترش را شوهر داده و براي پسرانش زن گرفته اما هنوز از حمايت پدرم برخوردار است. اين حمايت مادر را خوش نميآيد و اين قصهي عروس و خواهر شوهر با هر بهانهاي مثل زخمي چركين سر باز ميكند. حالا وقتي عمه آمادهي بگو مگو شده ميبيند كه مادرم از جواب دادن سر باز ميزند و فقط گريه ميكند. پس از چند بار به رخ كشيدن جواني خود و اينكه بيشتر آب را خودتان مصرف ميكنيد و ... بالاخره مادرم به حرف ميآيد كه: تو هم كه همش دنبال يه كلمه حرفي كه از من گزك بگيري. درد من آب آوردن و پا درد نيست. درد من اينه كه برادرت منو با شش تا بچه گذاشته و رفته. قرار بود اين دفعه زودتر بياد اما سفارش كرده كه ديرتر مياد چون نتونسته همهي لباسها رو بفروشه مجبور شده بمونه و... عمه ميگويد خب مگه بار اوله كه دير كرده ؟ و مادر ميگويد دير كردنش نيست كه خستهام كرده، سفارش كرده بود كه از ملا مجيد – بقال سر كوچه – كمي پول قرض كنم و براي بساط تابستون اين بچه – من را ميگويد– خرت و پرت بگيرم تا مثل هر سال كمك خرجمون باشه. رفتم بهش گفتم دستمو گرفته، ميگه بيا ببينم چي ميگي. قلبم داشت مياومد تو حلقم از ترس نفهميدم چه جوري سطلها رو تا اين جا رسوندم.
عمه ديگر حرفي نميزند به اتاق بر ميگردد چادر به سر ميكند تا به سراغ ملا مجيد برود و...
خوشحالي قبول شدنم رنگ ميبازد. هيچ كس از قبول شدنم خوشحال نيست. پدر كه ميآيد اولين صحبتي كه با من ميكند اين است. خُب خدا رو شكر مدرسه و درس تموم شد. الحمداله باسواد شدي حتي از برادر بزرگترت هم بيشتر خوندي. بعد با صداي گرفتهتر ميگويد دلم ميخواست اين قدر داشتم كه ميفرستادمت بري حوزه علميه و تا مجتهد شدنت هم خرجت رو ميدادم اما خود خدا ميدونه كه از پسش بر نميآم. بعد از سه تا بچهاي كه قبل از تو به دنيا اومدن و خيلي زود مردن نذر كرده بودم كه اگه تو زنده بموني بفرستم تا مجتهد شدن درس بخوني اما ... با صالح صحبت كردم كه از فردا بري پيشش كار كني قول داده همهي فوت و فن كار رو يادت بده تا ناچار نشي مثل من براي نون در آوردن سگ دو بزني.
پند
زياد هستند چيزهايي
که زنگ مي زنند،
از ياد مي روند،
و سپس مي ميرند.
مثل تاج،
شنل،
و تخت پادشاهان!
اما در دنيا هستند چيزهايي که
نمي پوسند،
و از ياد نمي روند.
همچو کلاه،
عصا،
و کفش هاي "چارلي چاپلين"
1978
شيرکو بيکَس/ مجموعه "آينه هاي کوچک" چاپ 1985
نظرات شما عزیزان: